قصه ی ماهی قرمز
ایلیا جونم خونه ی عزیز از بیست روز مونده به عید پر بود از ماهی قرمز فک کنم پونزده تایی بودن هر صبح که از خواب بیدار میشدی با ذوق فراوون میرفتی نگاشون میکردی وقتی خاله آذرخش یه ماهی قرمز بهت داد گذاشتیش کنار تنگ عزیز اما نذاشتی ماهیت رو بندازم توی اون تنگ ماهی های عزیز یکی یکی میمردن و تو میگفتی ماهی های عزیز غیب میشن!!! یه روز ماهی کوچولوت مرد و اومد روی آب قبل از اینکه عزیز ببینه تو دیده بودیش صدااام کردی و گفتی چراااا ماهیم شنا نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟! چرا اینجوری شده!! عزیز بهت گفت ماهی خوابیده و وقتی حواست نبود ماهیتو از تنگت گرفت و یکی از ماهی های خودش رو انداخت توی تنگ تو هم خوشحااال از اینکه ماهیت بیدار شد...
نویسنده :
مامان فاطیما
21:11