عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

قصه ی ماهی قرمز

ایلیا جونم خونه ی عزیز از بیست روز مونده به عید پر بود از ماهی قرمز فک کنم پونزده تایی بودن هر صبح که از خواب بیدار میشدی با ذوق فراوون میرفتی نگاشون میکردی وقتی خاله آذرخش یه ماهی قرمز بهت داد گذاشتیش کنار تنگ عزیز اما نذاشتی ماهیت رو بندازم توی اون تنگ ماهی های عزیز یکی یکی میمردن و تو میگفتی ماهی های عزیز غیب میشن!!! یه روز ماهی کوچولوت مرد و اومد روی آب قبل از اینکه عزیز ببینه تو دیده بودیش صدااام کردی و گفتی چراااا ماهیم شنا نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟! چرا اینجوری شده!! عزیز بهت گفت ماهی خوابیده و وقتی حواست نبود ماهیتو از تنگت گرفت و یکی از ماهی های خودش رو انداخت توی تنگ تو هم خوشحااال از اینکه ماهیت بیدار شد...
20 فروردين 1395

عصر پدر و پسرونه

عزیزکم با اومدن داداش کمی شرایط تغییر کرده تو چند ماه اخیر بیرون رفتنمون کم شده بود و تو این مدت کلا بیرون رفتنمون تعطیل شده! صبح همین که از خواب بیدار میشی یک کدوم از بابایی ها میان دنبالمون و میریم خونشون کل روز خونه اوناییم و آخر شب برمیگردیم دو سه روز پیش که خونه بودیم (کلا تو این مدت دو روز خونه بودیم!) به باباعلی گفتم بعد از ظهر تو رو ببره بیرون تا کمی روحیه ات تغییر کنه... باباجون پیشنهاد داد چهار تایی بریم اما خوب من ترسیدم با داداش از ماشین پیاده شم اما تو و بابا یه عصر خوب داشتید   ...
20 فروردين 1395

خونه ی مجازی

ایلیای نازنینم اینجا خونه ی مجازی تو... همه ی صفحه های این وبلاگ خاطرات شیرین روزهای زندگی تو وقتی متوجه شدم که قراره داداش محمد مهدی به دنیا بیاد خیلی دو دل بودم تو اینکه وبلاگتون رو مشترک کنم یا یه وبلاگ جدا برا داداش بزنم بالاخره تصمیم گرفتم بزارم خونه ی مجازی تو منحصرا برا خودت باقی بمونه خوب برای داداش نیاز به یک خونه ی جدید داشتیم و اینگونه شد که:   mahemajles.niniweblog.com   شد خونه ی مجازی داداش محمد مهدی! همسایه های خوبی برای هم باشید!!!!!   ...
20 فروردين 1395

خاطرات شیرین پرنیا

ایلیا جونم آناهیتا جون تنها دختر خاله ات که واسه تو مثل یه خاله ی کوچیک میمونه و حسابی برات وقت و انرژی میزاره چند روز مونده به آغاز سال نو اولین کتاب خودش رو چاپ کرد دست به نوشتن آناهیتا فوق العاده اس و این چندمین داستانی که مینویسه اما خوب شرایط چاپ هربار بنا به دلایلی پیش نمیومد...   انشاالله تا موقعی که تو بزرگ بشی و این خاطرات رو بخونی آناهیتا جون چندین کتاب چاپ کرده به امید موفقیت های بالاتر و بیشتر برای آناهیتای عزیزم... ...
20 فروردين 1395

برادرانه

ایلیای من خیلی دلم میخواست لباس عید شما دو تا رو امسال ست کنم اما خوب داداش خیلی کوچولو بود و این تنها کاری بود که از دستم بر میومد واسه یه نوزاد چند روزه... تاریخ عکس (دوازده فروردین)   خیلی دوستتون دارم گلای نازنینم   ...
16 فروردين 1395

تاج سرم

گل پسرم وقتی داداش محمد مهدی رو میبینم تااازه باورم میشه چقدر بزرگ شدی خدا رو هزار مرتبه شکر که هستی به داشتنت افتخار میکنم پسر نازنینم   ...
16 فروردين 1395

نوروزنامه...

عزیز دلم از وقتی داداش به دنیا اومد ما خونه ی عزیز بودیم اما شب سال نو اومدیم خونمون تا چهارتایی سال جدید رو تو خونمون شروع کنیم عزیز وسایلی که برای چیدن هفت سین نیاز بود بهمون داد تا یه هفت سین کوچیک بچینیم وقتی رسیدیم خونه اونقدر ذوق داشتی اولین کاری که کردی این بو که ازم خواستی هفت سین رو بچینیم منم چون تند تند باید یه عالمه کار میکردم وسایل و ظرفا رو گذاشتم پیشت و رو میز رو خالی کردم بعد هم بهت گفتم هرجور که دوست داری هفت سین رو بچین تو هم یکی دو ساعتی باهاش سرگرم بودی اینم سفره ای که چیدی واقعا دلم نیومد چیزی رو جابجا کنم خیلی قشنگ و با سلیقه چیدی گل خوشبوی من صبح تقریبا ساعت هشت صبح لحظه تح...
16 فروردين 1395

خوش بحال...

بهار آمد خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز و خوش به حال من و باباجون واسه داشتن تو ... ...
16 فروردين 1395